loading...
بدون موضوع
درباره وبلاگ

باسلام.خدمت دوستان


این وبلاگ بدون موضوع بوده ومی توانیدپست های خودرادرمورد هرموضوعی درآن بگذارید

محمدعبداللهی بازدید : 2 سه شنبه 22 اسفند 1391 نظرات (0)

  

 

 

ما کاشفان کوچه های بن بستیم!

حرف های خسته ای داریم

این بار

پیامبری بفرست

که تنها گوش کند....

admin بازدید : 5 سه شنبه 22 اسفند 1391 نظرات (0)

 

 

 

یک خدایی همین حوالی بوده حتما و داشته عمیق...عُمق نگاه مرا تماشا می کرده همان لحظه ای که داشتم تو را نگاه می کردم. بعد دست گذاشته زیر چانه هِی فکر کرده به من...دیده که گرمای دست های تمام پسرکان زمین قد ان لحظه ی کوتاه لمس دست هایت تویه مغازه نشدند برایم..دیده چگونه خیالت را با خود به خواب می بردم همه شب...به تخت خواب و ان آرامش گاه گاهی درونم _تنها_ معجزه ی نگاه تو می توانست باشد..

اینکه دَم دَم های پاییزکه شده بود درد روحی ام چگونه سر و کله اش پیدا شد و من شدم همان مجنون دفن شده تویه کتاب هایی که دیگرهیچ کس نمی خواندش! خدا مدت هاست راهی که من برای "من" بودنم انتخاب کرده ام را مات نشسته به تماشا...

حالا شاید او بود که عاقبت یکی از شبهای ابان ماه ایمان اورد که شده ام رنگ به رنگ خاطرات همان پاییزی که رسیدن بهار درست جایی بین ساعت 3ظهر از یادش رفت که رفت...

پنجره را باز می کنم...می گذارم سوز که پشت در ایستاده بود تمام شب بیاید تو..تو باز تا مرزهای من هجوم می اوری تا خاطرات را با خود راه بیاندازی به پرسه زدن درون دالان های تو در تویه درونم/ باد پرده را بالا می برد/ پوست عریانم یادش می اید خنکی هوای صبح پارک اب داده شده را. ان تاریک و روشن هوایی که چشم هامان پی هم می گشت هم دیگر را که پیدا می کرد بعد جوری ارام  می گرفت انگار به چیزی درون دیگری تکیه کرده است. ان وقت هایی که جدول ها را پشت بهم می رفتیم و "فاصله" بینمان یک هجای بی مفهوم خالی از ‌آوا بود که برای ترجمه اش هم بغض می کردیم!

می دانم که خاطرت نیست..رفته بودیم ته ان سرازیری...انجا که بی شک دنج ترین گوشه ارام این دنیاست...هنوز هم صدای خشک برگ های قرمز نارنجی و کبودی که رقص کنان از درخت های بالا سرمان می ریختند رویمان تویه گوشم است...اولین بار بود دست های خُنکت راهشان را می گرفتند از پشت کمرم تا لای موها . همان جایی که می خواستی هزار سال در هزار تویه پیچ خورده اش گم شده بمانی..صدایمان از لا به لای درخت ها می گذشت و باد بود که می پیچید تویه نگاهت که از ته جان می دوختی به من...تو را بیشتر به اغوش می کشیدم...

گرم می شدیم گرم می شدیم گرم.....

خسته و خیس و خندان که بالا می رسیدیم باز اغوش محکم و بوسه های تو بود روی نیمکت کناری..چشم ها را می دوختم به تو.. نفس هایت شکل بخارهایی نرم و سفید یکی می شد با نفس های نصفه نصفه ام از هیجان..عشق..

زانو ها را جمع می کنم... سعی دارم بفهمم خدا دقیقا ان موقع کجا بود که ندید انقدر خالصانه خواستن را...بی پسوند و پیشوند..بی هیچ اضافه... هم را واقعا برای خود هم می خواستیم..نه پول این وسط بود نه ماشین نه شرایط نه ظاهر نه تیپ..هیچی..هیچی..

 دیگر ایمان اوردم که "هیچ" گاهی لبریزترین کلمه دنیا می شود..

انقدر که می توانم این انتها را با ان رها کنم...

 

admin بازدید : 4 سه شنبه 22 اسفند 1391 نظرات (0)

 

 

 

اخ! همیشه حسی از تو در من هست که برای رسیدن به دَمی ارامش بغض هایم را به تاخیر بی اندازد..تا من در تاریکیِ ترسناکِ سردِ اتاقم تکیه دهم به جای خالی تو...راستش دیگر انقدر محو شده ام انگار که در حجم سنگین نبودن تو جوشیده باشم! عجب توصیف دردناکی از حل شدن در غمت..باور کنی یا نه نشسته ام این گوشه تا با تو حرف بزنم حالا که شاید شمال باشی..یا تویه راه..یا....نمی خواهم فکر کنم کجا.

من ان نگاهت را می خواهم که در امتداد رد نگاهم بدود..بعد مکث کند تا گرمای شانه هایش را به روی لُختی بی کـَسی شانه هایم بکشد....بگوید:تمام شد عزیزم..تمام شد بعد این همه مدت..دیگر نه بگویی نه من بپرسم. فقط پایان برسد این درد. حالا که از ۳ اذر پاییز پیش ۳۶۵ روز...می گذرد انگار به چشم می بینم شکیبایی ام را که ارام ارام می میرد...سردم است. بغض دارد خفه ام می کند..لب هایم را می گزم. نمی خواهم اشک هایم سرازیر شوند..کسی اما در درونم گریه سر می دهد بلند بلند...

خالی و بی رمق لَم می دهم به شانه های تو...جای مُمتد خالی شانه هایت که دیوار بلند کنار تختم است..!دلم یکهو می ریزد..برایت شور می زند..می دانم که بی دلیل نیست....چه می گفتم؟ یادم رفت! خدایا خوب باشد فقط همین..وگرنه میدانی که تا صبح بیچاره می شوم با نگرانی و شماره ای که نمی توانم به ان زنگ بزنم...

 

admin بازدید : 14 سه شنبه 22 اسفند 1391 نظرات (0)
 

 

موقع سُر خوردن یک طره موی تیره روی قوس گندم گون شانه هایم زیر دوش اب گرم

فکر می کنم تو که داشتی حرف می زدی نفس های من از اشتیاق بند امده بودند...!

جوری که ادامه ی حرف هایم را نمی توانستم بگویم...

تو حرف می زدی...و در درونم ارام می گرفت کسی...

فکر می کنم..

شام غریبان امشب را

چقدر خسته تر از من شاید،

سر تکیه داده بودی به دیوار/سیگاری آتش زدی و دسته دسته شمعِ روشنِ لرزان نگاه کرده ای

همه خستگی نگاهت را خودم یک تنه بمی رم

می شود؟/

 

محمدعبداللهی بازدید : 4 دوشنبه 21 اسفند 1391 نظرات (0)

 

نیازی به انتقام نیست. فقط منتظر بمان

 

آن ها که آزارت می دهند، سرانجام به خود آسیب می زنند و اگر بخت مدد کند

 

خداوند اجازه می دهد تماشاگرشان باشی

محمدعبداللهی بازدید : 4 یکشنبه 20 اسفند 1391 نظرات (0)

 

پدرم گفت :

مردم ۲ نوع هستند

بخشنده و گیرنده

گیرنده ها بهتر میخورند

اما بخشندگان بهتر میخوابند . 

محمدعبداللهی بازدید : 7 یکشنبه 20 اسفند 1391 نظرات (0)

یک نقطه کوچک می تواند یک جمله بزرگ را متوقف کند

اما آیا چند نقطه می تواند تداوم بدهد ؟

تعداد صفحات : 4

درباره ما
Profile Pic
تاخاک نشدی خاکی باش (محمدعبداللهی)
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • زندگی

    آهای دنیاوایسامیخوام پیاده بشم

    نرم افزار

    نرم افزاهای کاربردی

    آمار سایت
  • کل مطالب : 32
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 7
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 8
  • بازدید سال : 14
  • بازدید کلی : 1,116